مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش ديروز كه جمعه بود من و بابايي و مليكا رفته بوديم بازار تجريش اونجا چشم مليكا به يه آقايي افتاد كه جوجه اردك ميفروخت و پاهاش سست شد از اونجايي كه بابايي هم پايه اين كارهاست علي رغم مخالفتهاي من با دوتا جوجه اردك برگشتيم خونه مراسم اسم گذاريشون هم توي همون بازار انجام شد و مليكا اسم جوجه اي كه زرد بود رو گذاشت هلو و اسم اون يكي رو كه زرد و سياه بود گذاشت هيلي سر راه بابا از ميوه فروشي يه دونه جعبه گرفت و خونه شون رو تو بالكن براشون درست كرد حالا مگه ميشد اين دختر ما رو از بالكن كشيد تو مدام براشون كاهو ميريخت و هي بهشون ميگفت آب بخوريد ديگه شب موقع خواب ه دفعه ديديم كه مليكا نيست بعد مدتي اومد و گفت مامان...
20 خرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش در مخزن لايموت دردانه علي است درهردوجهان امير و فرزانه علي است تولد اميرالمومنين و روز مرد و روز پدر رو به همه پدران مهربون و فداكار از جمله پدر خوب خودم پدر خوب همسرم و همسر مهربونم تبريك ميگم. روزتون مبارك ...
16 خرداد 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش آخراي هفته پيش كلي سرم شلوغ بود اول از همه كه مريض شدم و گلو درد شديد داشتم اما خدا رو شكر براي 5 شنبه كه مهمون داشتيم حالم كاملا خوب شده بود و به كارهام رسيدم 5شنبه پدر جون و مادرجون و عمه مريم و دايي عليرضا و عمه مرجان اينا خونمون بودند و تو مثل يه دختر بزرگ و خانوم كمكم كردي و از مهمونها پذيرايي كردي با دستهاي كوچولوت ظرف شيريني رو چرخوندي و زير دستي ها رو گذاشتي ماشالله ديگه كم كم داري خانوم ميشي جمعه هم پدر جون و مادرجون رو رسونديم فرودگاه تو فرودگاه هم كه پر از مغازه هاي رنگ و وارنگه كه بچه ها رو وسوسه ميكنه به خريد يه دفترچه برچسبي رضايت دادي واسه همين شنبه كه تو مهد بودي فرشته مهربون برات جاي...
7 خرداد 1391
1