بدون عنوان
به نام خداي هستي بخش ديروز كه جمعه بود من و بابايي و مليكا رفته بوديم بازار تجريش اونجا چشم مليكا به يه آقايي افتاد كه جوجه اردك ميفروخت و پاهاش سست شد از اونجايي كه بابايي هم پايه اين كارهاست علي رغم مخالفتهاي من با دوتا جوجه اردك برگشتيم خونه مراسم اسم گذاريشون هم توي همون بازار انجام شد و مليكا اسم جوجه اي كه زرد بود رو گذاشت هلو و اسم اون يكي رو كه زرد و سياه بود گذاشت هيلي سر راه بابا از ميوه فروشي يه دونه جعبه گرفت و خونه شون رو تو بالكن براشون درست كرد حالا مگه ميشد اين دختر ما رو از بالكن كشيد تو مدام براشون كاهو ميريخت و هي بهشون ميگفت آب بخوريد ديگه شب موقع خواب ه دفعه ديديم كه مليكا نيست بعد مدتي اومد و گفت مامان...
نویسنده :
ماماني
13:35